دلنیادلنیا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
پیوند عاشقانه ما پیوند عاشقانه ما ، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

نی نی خوشکله

5ماهه شدی نفس مامان

                                              سلام عزیزدلم .دیروز 5ماهت کامل شد. دلنیای عزیزم روز به روز داری چیزای جدید یاد می گیری.ولوم صداتم داره بلندتر میشه.ومیخوای جیغ بزنی وابراز وجود کنی. قاب عکس بچگی های بابایی ونگاه میکنی وبا زبون بچگونه باهاش حرف می زنی .مامانی متوجه نمیشه چی میگی فدات بشم.با عروسکات حرف میزنی واسشون میخندی وذوق میکنی. قدرت دستات بیشتر شده ومیتونی چیزای سبک وتود...
16 بهمن 1392

نفس مامان وبابا

عزیز دل مامان اینجا4ماه و16 روز داری. عزیزدل مامان جدیدا یاد گرفتی لباستو میگیری و نگاش میکنی بعدش میبری تو دهنت.  به طرح لباسامون دقت میکنی. خیلیم دل نازکی.اگه اتفاقی از یه چیزی بترسی گریه میکنی.البته گریه های کوچلو ودوست داشتنی.که دیگه می خوایم بخوریمت. فدای خنده های قشنگت جیگرم . فدای اون چشای نازت بشم ...
11 بهمن 1392

دلنیای شجاع

سلام مامانی الهی فدات بشم که اینقد ماهی... عزیزدلم دیروز یعنی 7/11/92دخترعمه بابایی با شوهرودخترشون طناز اومدن خونمون تو بادیدن طناز کلی ذوق کردی . عزیزدلم موقع خواب بود بساط خواب مهمونارو پهن کرده بودیم که حامد بابای طناز داشت با طناز بازی میکرد طناز زیرپتو بود واز خوشحالی جیغ میکشید .نفس مامان تو بغل بابایی بودی فکر میکردی طناز داره گریه میکنه واذیت میشه طوری به حامد نگاه میکردی وجیغ میزدی می خواستی بری طناز ونجات بدی . همه با تعجب نگات می کردیم . عزیزدلم هزارماشالله خیلی باهوشی خیلیییییم شجاع .میدونستی یه نی نی مث خودت زیر پتوه .میخواستی بری نجاتش بدی .   ...
9 بهمن 1392

همه هستی من

دلنیا یه فرشته اسمونیه وقتی می خوام واسش بنویسم زبونم بند میاد دوس دارم بهترین واژه هارو بکار ببرم اما کافی نیست وواژه ها توان گفتن این همه خوبی وزیبایی وندارن. الان ساعت 16دلنیای مامان الان تو خواب نازی مامان فدات بشه الهی کوچلوی نازم ظهر خواب بودیکه یه دفه بیدار شدی بدون اینکه گریه کنی سرتو از رو بالش بلند کردی خواستی بشینی صورتتم سمت تلویزیون بود با چشای نازت تلویزیون نگاه می کردی. همه کس مامان حس می کنم هزار ماشالله خیلی با هوش وفهمیده هستی .من بچه های زیادی دیدم ولی هیشکدوم مث تو نبودن نه اینکه چون دختر خودمی اینجوری بگم همه همینو میگن. گذشته از اروم بودنت طرز نگاهتم فرق می کنه .اینکه هر کی نگات می...
1 بهمن 1392

خاطره درمانگاه اکبری صفائیه

امروز واسه یه ازمایش دلنیا جووووونم وبردم درمانگاه .چون باید ازش خون میگرفتن همش نگران بودم که دردش میاد .وقتی پرستار دلنیا رو برد تو اتاق بهم گفت بیرون منتظر باشم چون میدونست تحمل دیدنشو ندارم پشت در اتاق منتظر بودم صدای گریش بیاد.اما هیچ صدایی نیومد. بعد از چند دقیقه پرستار صدام زدرفتم تو اتاق دیدم داره میخنده وپرستارا دورش جمع شدن دارن باهاش حرف میزنن ومی خندن.گفتن ماشالله چه بچه ارومیه همش میخنده خانوم پرستار که کارش تموم شد می خواست بره اما دلنیا همچنان لبخند رو لباش بود ودلبری می کرد .خانوم پرستارم دلش نیومد بره دوس داشت همش نگاش کنه نفس مامان فدات بشم که اینقد اروم وخوش اخلاقی. ...
1 بهمن 1392

4ماهگیت مبارک نفس مامان

  سلام به روی ماهت نفس مامانی دیروز 4ماهت کامل شد.با بابایی می خواستیم بریم واکسن بزنیم که عمه مهسا زنگ زد.گفت منم همراتون میام. الهی مامانی فدات بشه .توماشین که بودیم اخم کرده بودی وتوفکر بودی من ومهسا گفتیم انگاری میدونه میخواد بره واکسن بزنه حس ششمش کار میکنه . همه کسم مامانی که دلش کباب شد. عزیزدل مامان وقتی واکسن زدی یه خورده گریه کردی ولی زودی اروم شدی . قد و وزن ودور سرت هم گرفتن .گفتن ماشالله عالیه وشیر خودت واسش کافیه. واسه نشستنت هم پرسیدم گفتن تا 6ماهگی نباید بشینی .همون چیزی که خاله سارا گفته بود. بعدش اومدیم خونه فدات بشم دیگه جای واکسنت درد نمیکنه چون گریه نکردی .الانم...
15 دی 1392

اولین تلاش های نفس مامان واسه نشستن

الهی مامان فدات بشه .همه کسم.   امروز یه کاری کردی که حسابی مامانی وذوق زده کردی .نفس مامان بغل مامانی نشسته بودی که یه دفه متوجه شدم داری سرتو از رو بالش بلند میکنی وسعی میکنی بشینی .وااااای خداجونم خیلی خوشحال شدم .دلنیای کوچلو داره یواش یواش بزرگ میشه وچیزای جدید ومیخواد تجربه کنه . عزیزمامان اینجا3ماه و26روز داری الانم که دارم این خاطرات ومینویسم داره با بابایی باهمون الفبای کودکانه حرف می زنه . دلنیا هزار ماشالله خیلی ارومه .شبا رو خوب میخوابه .صبح هم چشای نازشو باز میکنه وباخنده های شیرینش از خواب بیدار میشه . خداهمه بچه هارو واسه مامان باباهاشون حفظ کنه . ...
10 دی 1392