خاطره درمانگاه اکبری صفائیه
امروز واسه یه ازمایش دلنیا جووووونم وبردم درمانگاه .چون باید ازش خون میگرفتن همش نگران بودم که دردش میاد
.وقتی پرستار دلنیا رو برد تو اتاق بهم گفت بیرون منتظر باشم
چون میدونست تحمل دیدنشو ندارم پشت در اتاق منتظر بودم صدای گریش بیاد.اما هیچ صدایی نیومد.
بعد از چند دقیقه پرستار صدام زدرفتم تو اتاق دیدم داره میخنده وپرستارا دورش جمع شدن دارن باهاش حرف میزنن ومی خندن.گفتن ماشالله چه بچه ارومیه همش میخنده
خانوم پرستار که کارش تموم شد می خواست بره اما دلنیا همچنان لبخند رو لباش بود ودلبری می کرد .خانوم پرستارم دلش نیومد بره دوس داشت همش نگاش کنه
نفس مامان فدات بشم که اینقد اروم وخوش اخلاقی.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی