دلنیادلنیا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره
پیوند عاشقانه ما پیوند عاشقانه ما ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

نی نی خوشکله

بخشیدن هنره که هر کسی نداره الان

یه روز 2دوست باهم وبا پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند... بعد از چند ساعت سرموضوعی بام اختلاف پیدا کرده  وبه مشاجره پرداختند وقتی که مشاجره انها بالا گرفت ناگهان یکی از 2دوست به صورت دیگری سیلی محکمی زد بعد از این ماجرا ان دوستی که سیلی خورده بود بر روی شنهای بیابان نوشت: امروز بهترین دوستم به من سیلی زد.. سپس به راه خود ادامه دادند.تا به یک ابادی رسیدند. چون خیلی خسته بودند تصمیم گرفتندکه همانجا مدتی در کنار برکه به استراحت بپردازند. ناگهان پای ان دوستی که سیلی خوده بود لغزید وبه برکه افتاد. کم کم او داشت غرق می شد.که دوستش دستش را گرفت.واو را نجات داد. بعد از این ماجرا او ب...
9 خرداد 1393

7پند اموزنده از مولانا

دخترم...                                            دربخشیدن خطای دیگران مانند شب باش.....                                                        &nbs...
9 خرداد 1393

اولین مهمونی رفتن دلنیا بدون مامانی

عزیزم امشب مادری اومد دنبالت وبا بابایی رفتین خونشون .. . این دفه با دفه های قبل فرق داشت . من همراتون نبودم. وقتی برگشتی بغل بابایی بودی .یه خورده کسل بودی واصلا نمیخندیدی ولی همینکه منو دیدی خندیدی وخیلی خوشحال شدی . بغلت کردم وتو هم 2دستی سفت منو گرفتی بابایی گفت عمه مهسا جون یه سوپ خوشمزه واست درست کرده . دستش درد نکنه عزیزم خیلی دوستت دارم .نفسم بی تو می میرم.       ...
7 خرداد 1393

مادرانه

دخترم امروز برای تومی نویسم... سالها بعد که بزرگ شدی وقد کشیدی وخانوم شدی دلم میخواد تورو از همه پسرهای محله و مدرسه ودانشگاه دور کنم. دلم میخواد نذارم از خونه بری بیرون دلم میخواد رنگ افتاب وتو حیاط خونه ببینی دخترم میدونم ازمن متنفر میشی میدونم منو بدترین مادر دنیا میدونی میدونم ....خوب میدونم ولی دخترکم اگه همه چیزو بدونی از مادر گله نمیکنی دخترم وقتی سنت هنوز درگیر احساس است ومنطق نمیشناسد عاشق میشوی...دخترکم عاشقی درد دارد بمیرد مادر ودرد ان روزهایت را نبیند....... ...
7 خرداد 1393

عکسهای عسلم

اینجا برا اولین بار تونستی وایسی .البته فقط چندثانیه   اینجا خودت سرتو بردی زیر پتو وبا مامانی بازی میکنی   اینجاهم پلنگ صورتی ومحکم بغلش کردی اینجاهم مث یه فرشته کوچولوی ناز خوابیدی.الهی مامان فدات بشه نفس مامان توعکسهای بالا 8ماه و12روز داری.   ...
31 ارديبهشت 1393

ماجراهای دلنیا وخرسی.

عزیزدلم ازاین خرسه خیلی میترسی . البته میری سمتش ولی باترس معلومه اهل ریسکی وحالا ادامه ماجرا رو به روایت تصویر در ادامه مطلب ببینید   اینجا اول خوب نگاش میکردی بعد بااحتیاط میخواستی بهش دست بزنی حالا خرسی هم میخواد دلتو به دست بیاره .واز اون جایی که تو خیلی مهربونی مشخصه داره موفق میشه اینجا دیگه خیلی صمیمی شدین باهم .نمیدونم داری چه بلایی سرش میاری و اینم اخر ماجرای دلنیا جون وخرسی...             ...
31 ارديبهشت 1393

بازم پیشرفتهای جدید دخملی

سلام عزیزدلم             بازم میخوام از پیشرفتهای جدیدت بگم 1 -اول ازحرف زدنت: مدام میگی بابابابا..... فدای باباگفتنت نفسم. 2- از سینه خیز رفتنت: سرعتت هزار ماشالله بیشتر شده وکاملا باید حواسم بهت باشه که کار خطرناکی نکنی 3 -ازخوابیدنت: تو خواب همش میری شکم وغلت میزنیواز تشکت حسابی دور میشی. روتختت که اصلا امکانش نیست بخوابی .حالادر طول روز می تونم بذارمت ولی شب عمرا... چون واسه دوتامون سخته . چون واسه شیر بیدار میشی هم اینکه باید بیارمت پایین واسه خودم سخته هم تو اذیت میشی. چون 4الا5بار واسه شیر خوردن بیدار میشی. 4 -از ایستا...
31 ارديبهشت 1393

پیشرفتهای جدیدنفس مامان

سلام به روی ماه فرشته کوچلوی نازم عزیزدلم از پیشرفتهای جدیدت بگم که مامانی وحسابی سر ذوق اوردی. همه کسم دیروز یعنی 19/2/93 روشکم دراز کشیده بودی وگوشی عمه مهساجلو دستت بود برای اولین بار خودتو به سمت جلو پرت کردی داری کم کم یاد میگیری چهاردست وپا راه بری. به این صورت که پاهاتو به هم میزنی وشکمتو بلند میکنی ویواش یواش جلو میری.   الهی مامانی فدات بشه.دومین پیشرفتت اینه: دیروز رفته بودیم خونه مادری یه دلمه خوشمزه درست کرده بود.دستش دردنکنه وقتی از خونه مادری برگشتیم باهات تمرین کردم که بگی بابا الهی فدای صدای نازت بشم که گفتی بابا خیلی خوشحال شدم اینقد ذوق زده شدم که خدامیدونه. بعدش گفتم کاش اول میگف...
20 ارديبهشت 1393

بالاخره اومدیم

سلام به روی ماهت نفسم .همه وجودم .ای زیباترین هستی ام. قبل از هرچیزی از همه دوستای گلم که به یادم بودن ممنونم مخصوصا ساراجون دوست عزیزم .خیلی خوشحالم دوستای نازنینی مث شما دارم ... دلنیای عزیزم مامانی شرمندس که اینقد دیر کردم ونتونستم به وبت سر بزنم ولحظه های شیرینی و که با مامانی می گذرونی وبه موقع ثبت کنم . اولش به خاطر یه کاری مجبور شدیم بریم کرمان .اونجا هوا خیلی گرم بود ولی تو لباسای تابستونی پوشیده بودی .   وقتی برگشتیم چند روز بعدش مادری وبابایی به همراه پدربزرگ بابایی رفت   کرمانشاه بازم خیلی فرصت نشد به وبت سر بزنم فقط در همین حد که بتونم نظرات وبخونم . از لطف ه...
17 ارديبهشت 1393