اولین مهمونی رفتن دلنیا بدون مامانی
عزیزم امشب مادری اومد دنبالت وبا بابایی رفتین خونشون ...
این دفه با دفه های قبل فرق داشت .
من همراتون نبودم.
وقتی برگشتی بغل بابایی بودی .یه خورده کسل بودی واصلا نمیخندیدی
ولی همینکه منو دیدی خندیدی وخیلی خوشحال شدی .
بغلت کردم وتو هم 2دستی سفت منو گرفتی
بابایی گفت عمه مهسا جون یه سوپ خوشمزه واست درست کرده .
دستش درد نکنه
عزیزم خیلی دوستت دارم .نفسم بی تو می میرم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی