15ماهگی دلنیاجونم.
سلام عشق مامانی
الان که دارم این خاطرات ومینویسم تو هنوز خوابیدی
23
الان ساعت 9:30 صبح 20/9/1393 فردا ششمین ساگرد ازدواج من وباباییه
عزیزم دیروز بایه هفته تاخیر واسه مراقبت 15 ماهگی رفتیم مرکز بهداشت
قد:85 سانتیمتر
وزن 11:800
دور سر47 سانتیمتر
عزیزم تو مرکز 2تا پرستار بودن که تو برخورد اول باهاشون خندیدی
گفتن ماشالله چه دخمل خوش اخلاقی
وهمش ازت عکس می گرفتن
دست دوتاشونو گرفته بودی وجدایی برات خیلی سخت بود
تو اون چند دقیقه باهاشون حسابی دوست شدی وبه زور ازهم جداتون کردم
یه اوضاعی بود اخرشم با گریه جدا شدین
وحالا کلماتی که دلنیای شیرین زبونم میگه الهی مامانی فداش بشه:
-بابا
-مامان
-کفش(که تو اینجوری تلفظ میکنی:یه بار میگی کش یه بار میگی کفش)
-اعداد 1و2و3 هم میگی
وقتی هم نماز میخونم اول میشینی خوب نگاه میکنی بعد خودت کنارم وامیسی نماز میخونی
سجده میری .واسه رکوع یه خرده خم میشی قنوتم دستاتو میبری بالا
حرکاتت خیلی جالبه دوس دارم بخورمت از بس باهوش ونازی عسل مامان
یه کار دیگه که انجام میدی وقتی من روبه رو اینه ام خوب نگام میکنی
بعد هر کاری انجام بدم تو هم دقیقا انجام میدی
اینو الان انجام دادی دوس داشتم بیام بنویسم
داشتم با تلفن حرف میزدم بعد اینکه قطع کردم
گوشی وگرفتی وگفتی الو سلام
اینقد ذوق کردم خودتم خندیدی وادامه دادی
ادامه مطلب
ادامه مطلب
اینجا تو حیاط مادر جون داری بازی میکنی
این لباس خوشکلم که تنته مادر جون واست بافته.
دمپایی که پوشیدی البته زیرش دمپایی خودته اصرار داشتی 2تاشو بپوشی
بعدش هوس چای کردی
در حال کنجکاوی کردن تو گوشی عمه جون
چه جاهایی که نمیری البته نور خورده خوب نشده
اینجا کاملا عمه رو احاطه کردی که مانع از خوابیدنش بشی
طوری که اصلا نمیشه عمه جونو ببینی
جالبه ژستم میگیری
اینجام شدیدا به کتابای عمه علاقه مند شده بودی
اینجام رفته بودیم خونه دوست مادر جون داری با مانی بازی میکنی
شلواری که پوشیدی خودم بافتم البه با کمک مادر جون
چون خودم هیچی از بافتنی نمی دونستم