نمایشگاه کتاب
عزیزدلم امروز 11/12/92با عمه مهسا ومادری وسودابه ودختراش رفتیم خرید.
عزیزدلم الهی مامانی فدات بشه که اینقد ماهی .تو خیابون خیلی از بچه ها گریه می کردن وبهونه
میگرفتن.اما تو دختر کوچلوی ناز مامانی برا خودت مغازه ها رو نگاه میکردی .
تو ماشین که بودیم عمه
مهسا جون گفت بعدا باید به پاس این اروم بودن وهمکاری کردنت واست جبران کنیم ..شما هم گل
از گلت شکفت وشروع کردی به خندیدن..
تو بازار هرکی ومیدیدی باهاش لبخند میزدی وهمه رو سر ذوق می اوردی ..
روز قبلشم رفتیم نمایشگاه کتاب که دانشگاه یزد برگزار شده بود 3تا از دخترا عاشق خنده هات شدن
.بغل بابایی بودی نمیدونستیم باهاشون لبخند زدی اوناهم دنبالت راه افتادن.بالاخره نتونستن خودشونو
کنترل کنن وازم خواستن بغلت کنن. دورت جمع شدن وتو یکی یکی بهشون نگاه میکردی ومیخندیدی
.خیلی بامزه بود.
الهی فدات بشم که اینقد زود باهمه دوست میشی.
بعدش که از دخترا جدا شدیم یه اقایی به بابایی گفت این دختر شما چقد شبیه دختر منه. اخه گمش
کردم .اجازه میدین بوسش کنم نگاش کنم ؟
نمیدونم والا فکر کنم شوخیش گرفته بود دوس داشت تو رو نگاه کنه این حرفا رو بهونه کرد....