اولین سفردلنیا به استان مرکزی
سلام هستی مامان
امیدوارم وقتی این خاطرات ومیخونی سالم وشاد باشی
عزیزدلم از شیرین کاریات هرچی بگم بازم کمه واصلا قابل توصیف نیس
باید این لحظه هارو باچشمای خودت ببینی که بفهمی چقد خوردنی هستی
وقابل ستایش
عزیزم کلماتی که به زبون میاری داره کامل میشه
ازجمله:
مورچه- کفش -هندونه(ایدونه) - اب - باز(باز کردن)- در - خر - سیب - سگ - جوجه - ماهی - ماه-
حتی وقتی ماه رو تواسمون میبینی با دست اشاره میکنی ومیگی ماه
فدات بشم خودت مث ماهی
وقتی داری غذا میخوری اگه دستت چرب شده باشه لیوان وطوری میگیری
که چرب نشه
البته این کارو از خودت انجام میدی واز کسی یاد نگرفتی
حدود10 روز پیش رفتیم خونه دایی شهرام چندروزی میشه برگشتیم
خیلی خوش گذشت البته به تو بیشتر خوش گذشت .
بعداز ظهرها میرفتیم پارک وتو از دور وسایل بازی ومیدیدی میگفتی بازی بازی
ومیدویدی سمتشون
تو خونه هم حسابی با فاطمه(دختر خاله)بازی میکردی
یکی از بازی هاتون این بود که فاطمه متکا میذاشت روپاش وتورو میخواست بخوابونه
وقتی من می اومدم تو اتاقتون میگفتی برو برو
دیگه میخواستم درسته قورتت بدم .اخه چقد تو جیگری عزیزمممممممممم
باهم کارتون میدیدن یه بارم پای تلویزیون خوابت برده بود
عزیزم خیلی دوستت دارم
2/4/1394- 1سال و 9ماه و20 روز
اینم فاطمه جون
فدای صورت ماهت نفسم