دلنیادلنیا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
پیوند عاشقانه ما پیوند عاشقانه ما ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

نی نی خوشکله

خاطرات قبل ازتولدتا2ماه بعدازتولد

1392/9/14 10:28
نویسنده : مامان دلنیا
286 بازدید
اشتراک گذاری

بنام خدای زیبایی ها

/دلنیای عزیزم این خاطراتو مینویسم که وقتی بزرگ شدی بخونی

/منو بابات بهمن ماه سال 86باهم اشنا شدیم اون موقع من دانشجوبودم /تامرداد 87نامزدبودیم27مرداد عقدکردیم 21اذرهم ازدواج کردیم منوبابایی خیلی نی نی دوس داشتیم ولی به خاطر درس ودانشگاه فرصتش پیش نیومد

.چون دوس داشتم اگه نی نی داشته باشم هیچی باعث نشه ازش دور باشم یا مسئولیت مادربودنو بخوبی انجام ندم .لحظه شماری میکردم درسم تموم شه تایه فرشته شیرین ودوس داشتنی بیاد توزندگیمون

/اذرماه سال 91هنوزیه ترم از دانشگام مونده بود ولی دیگه صبرمون تموم شده بودبالاخره واسه نی نی دار شدن اقدام کردیم .دوستام خیلی می گفتن بذار درست تموم شه بعد ولی من دیگه تحمل نداشتم .

وقتی 4ماهه حامله بودم گواهینامه رانندگی وگرفتم خداروشکر بار اول قبول شدم روزی که رفتم سونوگرافی واسه تشخیص جنسیت /برام فرقی نداشت دختر باشه یا پسر ولی حدس میزدیم پسر باشه.

بابایی وقتی فهمید دختره خیلی خوشحال شد همش اهنگ یه دختر دارم شاه نداره رومیخوند منم خیلی ذوق زده بودم//همزمان رو پایان نامه هم کار می کردم خیلی سخت بود .چون رشتم معماریه وباید با کامپیوتر کار میکردم توهم تو دل مامان بودی ونمیخواستم بهت فشار بیاد بالاخره پروژه رو بستم

/12شهریور92رفتم دکتر /خانم دکتر مقیمی معاینم کرد خدارو شکر وضعیتم خیلی خوب بود گفت که فردا باید بیمارستان افشار  بستری شم. ساعت 9صبح روز چهارشنبه رفتم بیمارستان /

نی نی خشکل ما ساعت 20:30دنیا اومد .وزن :2700-قد:47-دور سر:33-وقتی دنیا اومدی لحظه اول گریه نکردی مامانی خیلی ترسیده بود ولی بعد از چند لحظه صدای نازت بلند شد شیرینترین لحظه زندگیم بود خیلی خوشحال بودم /

صبح روز بعد از بیمارستان مرخص شدیم /خونواده خودم چون کرمانشاه هستن ومن یزدم.نتونستن بیان چون مامان خودم چندسال پیش مریض شده بود خیلی نمی تونه مسافرت راه دور بره هنوز دلنیا جونمو ندیدن بخاطر همین عمه مهسا تواین مدت خیلی مراقبون بود وخیلی زحمت کشید فکرنکنین خیلی بزرگه نه همش 20سالشه ولی ماشالله خیلی خانومه

/دلنیای مامان روز به روز بزرگ وناز میشه 40 روزگی رو پشت سر گذاشت بعدش 2ماهگی وقت واکسن زدن /عزیز مامان خیلی دردت اومد ولی خدارو شکر تب نکردی الان که دارم این خاطراتو مینویسم تو خواب نازی ودقیقا 2ماه و13روزته عزیزم بیدار شدی فعلا باید برم/بامن حرف نزنماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)