دلنیادلنیا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره
پیوند عاشقانه ما پیوند عاشقانه ما ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

نی نی خوشکله

33ماهگی تا3سال و3ماهگی دلنیا

1395/9/21 12:37
نویسنده : مامان دلنیا
1,133 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدای زیبایی ها

سلام دختر عزیزتر از جانم

با غیبت خیلی طولانی دوباره اومدم تا خاطراتتو ثبت کنم

امیدوارم وقتی این خاطراتو میخونی حالت خوب باشه ولبخند به لب داشته باشی

عزیزم تو تاریخ 28 خرداد 95به سمت استان مرکزی اسباب کشی کردیم

چون جابجایی از شهری به شهردیگه واقعا سخت وهزینه بره

وبایدیه تصمیم هوشمندانه گرفت وهمه جوانب وباید در نظر گرفت

من با اینکه داشتم میرفتم پیش بابام اینا خوشحال بودم

ولی نگران هم بودم

البته انتخاب این تصمیم با بابا بود

یه سری مسائل هم هست که صلاح نمیدونم تو وبت بنویسم

اونجا شرایط خوبی نداشتیم

وتنها مزیتش نزدیکی من به خونوادم بود.

واز همه مهم تر مادرم که نیاز به مراقبت مداوم داشت

تو این مدت خیلی به هم وابسته شدیم

روز عید فطر من وتو فاطمه وبابا رفتیم نماز عید فطر خیلی باصفا بود

24 تیر هم عروسی عمه مهسا بود

22مردادم روز جهانی چپ دستها

که فکر کنم دخترگلم چپ دسته

چون همه کاراتو با دست چپ انجام میدی منظورم نوشن وغذا خوردن و...

البته دایی شهاب جونم چپ دسته وخیلی دوست دارم از لحاظ هوش واستعداد

به دایی شهاب رفته باشی

از حرف زدنت بگم :

چیزی بهت میدیم خیلی مودبانه تشکرمیکنی

میگی متشکرم

یه بار رفتی تو اتاق دیدی بابا خوابه .اومدی بیرون

گفتی متاسفم بابا خوابیده

4داستان بلدی البته چون فقط 4تا برات گفتم والا بیشتر بلد بودی

قوه تخیلتم بالاست واز خودت قصه میگی

استعدادت تو نقاشی قصه پردازی و ورزش عالیه

وامیدوارم بتونم تک تک استعداداتو پرورش بدم

راستی کار کردنت با کامپیوتر وموس عالیه

خاموش روشن کردن .اوردن بازیها و...

27 مردادم هشتمین سالگرد عقد من وبابا بودبدون جشن

حتی 13 شهریورم که تولدت بود متاسفانه نشد تولد بگیریم

فقط لباس پوشیدی و بافاطمه عکس گرفتیم ورقصیدین

من تو دلم شرمنده وناراحت بودم

اما شما بچه ها که این چیزارو نمیدونین وبایه شکلاتم شاد میشین

خیلی بهتون خوش گذشت

23 شهریورم عروسی دایی بابا بود

30 شهریورم دایی شهرام با یه ماه خوندن اونم روزی یه ساعت

تونست رشته زبان روزانه قبول شه زبان  و 80  زده بود عالی بود

31 شهریورم فاطمه پیش دبستانی ثبت نام کرد

روز اول که مامانها در کلاس حضور داشتن

خانم معلم از بچه ها میخواست یکی یکی برن پایین وخودشونو معرفی کنن

بعضیا خجالتی بودن یا صداشون خیلی اروم بود یا به زور میرفتن پایین

اما فاطمه هنوز نوبتش نشده بودگفت خاله برم ومن خوشحال بودم

رفت پایین وباصدای رسا وشیوا اسم وفامیلشو گفت

خانم معلم خیلی خوشش اومد

بغل دستی فاطمه اسمش باران بود

یه دوقلو هم داشتن که خودشونو معرفی کردن

بعدش باران بلند شد وگفت خانم اجازه من وفاطمه هم دوقلو هستیم

خانم معلم باورش شده بود همه مامانا زدن زیر خنده

خیلی بامزه بود واین همه صمیمت تو چند دقیقه که خودشو بافاطمه

دوقلو بدونه واقعا جالب بود

روز عاشورا مادر حاش بد شدگریه.البته رفتیم هیئت بعدش که رفتیم خونه این اتفاق افتاد

خیلی لحظات سختی بود

بیچاره خاله فرشته هم خیلی اذیت شد

30 مهر بابا دوباره تصمیم گرفت برگرده یزدغمگین

ومن تو اون شرایط که مامان دوباره دچار سکته شده بود گریه

وخاله فرشته دست تنها بودمثل کابوس بود که تنهاشون بذارمغمگین

اما بابا اجازه نداد بمونم اینم بخاطر این بود 4ماهی که اونجا بودیم بیشتر به مادرم میرسیدم

البته بابا هم بیشترش یا کرمانشاه بود یا یزد

ومن چاره ای نداشتم غمناک

امروز 2ابان ومامان هنوز حالش خوب نشدهغمگین

یه کار پیدا کردم تو شرکت مهندس عبدی

محیط کار وپرسنل واقعا عالی بود ولی خب من اصلا تجربه کاری نداشتم

کامپیوترم هم قوی نبود یه هفته بیشتر نرفتم

البته اونا مخالفتی نداشتن خودم دیدم ادامه کار پیشرفتی نداره

فقط خوب بود با محیط کار اشنا شدم

30 ابان اربعین بود مامان هادی عدس پلو نذری داشت

عمه مهسا ومادر یه پالتو خشکل برات خریدن

البته عمه مهسا یه دست لباس هم برات خرید

4اذرم برف اومد وخیلی هوا سرد شد

تو خیلی دوست داشتی ادم برفی درست کنی اما رو زمین

خیلی جمع نشد وزود اب شد

20 اذر مادر باز حالش بد شد این بار تشنج کرد وخونریزی مغزی

الان بیمارستان ای سی یو بستریه غمگینگریه

خودت خودت کمکمون کن

خودت شادی وبه زندگیمون برگردون

من یه چشمم اشکه یه چشمم خونگریه

واسه مامانم که نموتونم پیشش باشم

خدایا خودت همه مریضارو شفا بده

مامانم هم سلامتیشو به دست بیاره

دوستان تو رو خدابراش دعا کنینغمناک

عزیزم ایشالله تو پست بعدی خبر سلامتی مامان وبنویسم

در ادامه هم عکساتو میذارم

راستی از دوستایی که به یادمون بودن واقعا ممنونم

وشرمنده یه دفه رفتیم بی خبر

فعلا بخاطر حال روحیم ونگرانیم بخاطر مادر نمیتوتنبیم بهتون سربزنم

ایشالله خبربهبودی مامانم بیاد میام پیشتون

 

 

 

 

 

 

این نقاشی های خشکل وفاطمه جون کشیده البته اینا مال قبل از پیش دبستانیه

الان خیلی عالی تر شده

افرین خواهرزاده قشنگمتشویقبوس

رنگ امیزیش فوق العادس.ماشاللهبوس

اینجا خودشو مامان بابا شو کشیدهبوس

من وبابای دلنیا ودلنیا واونی که بغل منه داداش دلنیا

البته اینو خودشون گفتنمحبت

اینم ماکت معماری والبته فوق العاده دایی شهابه

ماشالله داداش هنرمندمتشویقبوس

اینم روز عید فطره

اینم دلنیا جون بامدادشمعی این اشکال ودرست کرده

برام جالب بودتشویق

نقاشی پایین ودلنیا کشیده :

خوشحاله خودشهخنده

نگرانه منمغمگین

بی تفاوته باباشهسکوت

اینم واقعا جالب بودتشویق

این خروس وفاطمه کشیده فوق العادستشویق

نقاشی های دلنیا:

فیل

قایق

هواپیما

کنترل تلویزیون ودرخت

اشکال زیر وخودت با کامپیوتر کشیدی

 

 

 

 

پسندها (2)

نظرات (4)

مامان اهورا و آریا
22 آذر 95 17:57
سلام عزیزم خوبی؟دلنیا چطوره؟ کجا بودی اینهمه مدت واااای خدا خیلی ناراحت شدم برای مادرت ایشالا خیلی زود سلامتیشو به دست میاره حتما براش دعا میکنم مواظب خودت و دلنیا باش [پاسخ سلام عزیزم .ممنون از احساس همدردیت حتما.شمام مواظب خودتون باشین
مامان اهورا و آریا
22 آذر 95 18:02
عزیزم خصوصی داری
مامانی ساره
10 دی 95 12:01
سلام عزیزم خوشحالم که باز به وبت سر زدی خیلی دلم تنگ شده بود براتون انشاءاللله که مامانت هر چه زودتر حالش خوب میشه از این بابت خیلی ناراحت شدم اما غصه نخور و توکلت به خدا باشه دلنیاجون رو ببوس انشاءالله پست بعدی با کلی خبرای شاد باشه
مامان دلنیا
پاسخ
سلام دوست خوبم . ممنون.انشالله
مامان اهورا و آریا
11 دی 95 13:53
سلام عزیزم حالتون خوبه چه خبر از مامانت؟حالش چطوره؟بهتر شده؟
مامان دلنیا
پاسخ
سلام عزیزم ممنون حالش یه ذره بهتره ازمایشای جدید نشون داده صفراش سنگ داره خدا خودش کنه دعا کن عزیزم